دستم نمیرسـد که در آغـوش گـیـرمـت
امشب به قصّهی دل من گـوش میکنی
فـردا مـرا چو قصـّه فـرامـوش میکـنـی
دستم نمیرسـد که در آغـوش گـیـرمـت
ای مـاه ! بـا کـه دست در آغـوش میکنی ؟!
در سـاغر تـو چیـست که بـا جـُرعـهی نـُخـُست
هـُشـیـار و مـست را همه مـدهـوش میکنی ؟!
مـی جوش میزنـد بـه دل خـُم ، بـیـا بـبـیـن !
یـادی اگـر ز خـون سـیـاووش میکـنـی
جـام جـهـان ز خون دل عـاشـقـان پـر است
حـُرمت نـگـاه دار ! اگـر نـوش میکـنـی
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴ ساعت 21:45 توسط محمد توكلي
|
یادداشتهای روزانه و دیدگاههای شخصی